مبارزه با اسلام سیاسی

کرمانشاه: دو ماهی

Kermanshah, Earthquake, November 2017
Kermanshah, Earthquake, November 2017
کرمانشاه: آبشوران‌ و زلزله: کاش که غیوری مان فقط حرف مفت نبود، پهلوانی مان فقط پنبه نبود و ماهی هامان تو نقلدان شکسته نبود.

کرمانشاه: دو ماهی

زلزله ۱۳۹۶

آبشوران، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته سال ۱۳۵۴می باشد ولی بعد از چهل سال هنوز مظهر زندگی امروز در کرمانشاه است.
از دهه پنجاه، خشکسالی پایدار رودخانه آبشوران – آشورا را خشک کرده است. سیلاب های بهار قدرت خود را برای محو زباله از دست داده اند. پل های چوبی و لرزان روی آشورا و زباله ها به مردم یاد آوری می کنند که کمتر تغییری در وضعشان شده است. زلزله اخیر بر بدبختی و خرابی کرمانشاه افزوده است. تنها دولت می تواند مسایل را حل کند.
اما دین سالاری ایران حق تقدم اش برای خرج پول در جنگ های شریر خارج کشور است: عراق، سوریه و … کم برای شهرستان و شهروندان خود تامین می کند.
این را قصه را همه شنیده ایم. ولی کمتر برای گرفتن حق شهروندی خود عمل کرده ایم.
قربان صدقه هر کس می رویم که مارا «غیور» صدا کند و عکس پهلوان مان را تمجید کند. کاش که غیوری مان فقط حرف مفت نبود، پهلوانی مان فقط پنبه و ماهی هامان تو نقلدان شکسته نبود.

یار داود دینوری

Kermanshah Abshouran river, the book

.لطیف تلخستانی، آبشوران، مجموعهٔ یازده داستان، چاپ اول: ۱۳۵۴، چاپ دوم: ۲۵۳۵، انتشارات جاودان، تهران

دو ماهی در نقلدان

بعد از ظهر پنجشنبه بود. مثل همه پنجشنبه ها، خاموش و دلگیر و کمی خوشی تعطیلی جمعه. اواخر پاییز بود.
اتاق هنوز نم داشت، یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیر کرسی خوابیده بود.
آفتاب روی دیوار کاهگلی حیاط رنگ می باخت؛ دلم می خواست آفتاب نرود. هیچ وقت نرود و مشق هایم خود بخود نوشته بشوند و بابام خوابیده باشد و بیدار نشود. هر وقت بلند می شد، بهانه می گرفت و کتکمان می زد.
دلهره شنبه در دلم بود. آنهمه مشق و جدول ضرب و معلم نامهربان و صدای ماست فروش دوره گرد در کوچه.
چرا هیکس نبود که دوستمان داشته باشد؟ ولی بود، بچه گربه هایی بودند که شب ها، دزدکی توی جامان می بردیم. دستهایمان را می لیسیدند و برایمان خرخر می کردند. اما تا غافل می شدیم، میرفتند و پای بابا را گازمی گرفتند و می لیسیدند و بابا پرتشان می کرد تو حیاط.
شعر کودک یتیم را زمزمه می کردم که کوزه اش شکسته بود. به یاد گنجشکم افتادم که چند روز پیش مرده بود. از مدرسه که آمدم مرد. شاید دست گیر داده بود تا از مدرسه برگردم، آنوقت بمیرد. من که آمدم کز بود. موچه کشیدم نیامد. رفتم نزدیک، سرش را زمین گذاشت و مرد.
آفتاب می پرید. اگر توی آشورا می رفتم، آفتاب را می دیدم که هنوز از روی دیوار نانوایی بالا نرفته بود.
حوصلهٔ بیرون رفتن را نداشتم، کرسی مرا به خودش چسبانده بود. بابام خرخر می کرد. گرسنه ام بود. اما ننه، من و اکبر را قسم داده بود که دست به نان نزنیم. ننه با التماس گفته بود:
– به پیر، به پیغمبر، پول ندارم در باره نان بخرم.
بعد گفته بود:
– بگین به امام رضا نان نمی خوریم!
ما هم ایستاده بودیمکنار دیگ نانو با هم گفته بودیم:
– به اما رضا، به جان ننه نان نمی خوریم.
ننه رفته بود بازار کلوچه پز ها تا کلاش هایی را که چیده بود به صاحب کارش بدهد و با مزدش برای شب از سر راه کله پارچه بخرد. اگر دکان صاحب کار ننه بسته می بود خیلی غمگین می شد. تا خانه گریه می کرد.
روزنامهٔ روی در تکان می خورد.عکس سه تا بچه روی روزنامه بود که خرس بزرگی را بغل کرده بودند. خرس خیلی تپلی و قشنگ بود.
دوباره به یاد شعر کودک یتیمی افتادم که عکسش توی کتابمان بود. دلم تنگ بود.
یک چیزی میان گلویم پایین و بالا می رفت. از گلویم بالا آمد. آمد توی صورتم و تو چشمهایم، و از چشمهایم بیرون آمد و صورتم را گرم کرد. با پشت دستم صورتم را پاک کردم، شوری اشک در ترکهای پشت دستم دوید و کزکز کرد.
گوشهٔ در باز شد. اکبر کله اش را تو اتاق کرد و بعد با نوک پا میان اتاق سرید. سر گذاشت بیخ گوشم و پچپچ کرد:
– دو تا ماهی کوچولو آمدن توی چشمهٔ لب آشورا. می آی بیگیریمشان؟
با بیحوصلگی گفتم:
– بریم، بریم. یواش بابا بیدار نشه.
تکان که خوردم کرسی جیر جیر سختی کرد. خرخر بابا تمام شد. نفس من و اکبر در سینه مان پرید. بابا شانه به شانه شد و بریده بریده نالید:
– خدایا غضبت را از ما دور کن.
همان طور نشستیم و به بالای کرسی ذل زدیم. روی کرسی یک کلاف نخ کلاش با یک سوزن افتاده بود. بابا خرخر را از سر گرفت.
با تک پا رفتم و نقلدان کوچکی را گوشهٔ طاقچه بود برداشتم. نقلدان گلوه اش ترک خورده بود؛ از میان آشورا پیدا کرده بودم.

کرمانشاه:آبشوران‌ - آشورا : هنوز فاضلاب و آشغال دان در سال ۱۳۹۶
کرمانشاه:آبشوران‌ – آشورا : هنوز فاضلاب و آشغال دان در سال ۱۳۹۶

با اکبر رفتیم. به چشمه که رسیدیم اثری از ماهی ها نبود. دلخور شدم. به اکبر گفتم:
– کجاس پس، بازهم دروغ گفتی نادرست.
اکبر گفت:
– نادرست خودتی. یقین رفته ن زیر لجن ها.
دست بردم زیر لجن ها و کاویدم.یک ماهی با شکم زرد شلاقه زد. اکبر با شادی گفت:
– ای امام زمان اوناهاش.
نقلدان را از آب پر کردیم. دو نفری با تلاش ماهی ها را گرفتیم. آفتاب رسیده بود روی لبهٔ بام نانوایی. سوز و سرمای غروب دستهامان را بی حس کرده بود.
آهسته آمدیم تو اتاق. ننه نیامده بود. اتاق کمی تاریک شده بود. بابا هنوز خر خر می کرد. بچه های روی روزنامه محو شده بودند. یواش رفتیم زیر کرسی. با شکم خوابیدیم و نقلدان را جلومان گذاشتیم.
ماه ها با چشم دریده تماشامان می کردند. اکبر دست برد و نقلدان را جلوی خودش کشید. من دو باره آنرا جلو خودم کشیدم. اکبر با ننری گفت:
– ما خودمه ها !
با رنجش گفتم:
– نقلدانش مال منه. تازه من برات گرفتمش.
با تندی گفت:
– مال خودمه. مال خودمه. من اول پیداش کردم.
آهسته گفتم:
– پس نقلدان من چه میشه؟
گفت:
– آلان می رم کاسه می آرم.
خواست بلند بشود که پایش خورد به آتش ریز زیر کرسی. خرخر بابا نا تمام ماند. از ناراحتی لپ اکبر را که نرم و بی خون بود گرفتم و فشار دادم و از حرص لرزیدم.
اکبر جیغ خفه ای کشید: «آی، آی.»
ماهی ها ساکت ایستاده بودند و هی آب می خوردند.
کرسی تکان خورد. بابا ایستاده بود بالای سرمان. چشمهایش مثل چشم ماهی ها شده بود. از ترس رفتیم زیر کرس و لحاف را از زیر محکم گرفتیم. دو تا مشت از پشت لحاف روی کله ها مان پایین آمد. لحاف را ول دادیم و با جیغ و داد زدیم بیرون.
نقلدان دست بابام بود. در را باز کرد و آن را ول داد میان حیاط. ماهی ها روی زمین پر پر زدند. کلاغی لب بام غارغار کرد. آمد و ماهی ها را برد.
از دور ابرهای آسمان سیاه می شدند.توی تاریکی روی پله های پشت بام چمباتمه زده بودیم. پچ پچ بغض آلود ما دل تاریکی را می خراشید.
– تقصیر تو بود.
– تقصیر تو بود.
– تقصیر تو بود.
– تقصیر تو بود.
دلم فشرده می شد. از آشورا صدای توله سگی کتک خورده می آمد. ننه نیامده بود. شاید دکان صاحب کارش بسته بود و او هنوز منتظر پشت دکان نشسته بود.

Print Friendly, PDF & Email