فقر و فلاکت
دم واپسین (۱۳۰۲) داستان کوتاهی ایست از کتاب ستارگان سیاه بقلم سعید نفیسی که به احتمال زیاد اولین بار در سال ۱۳۱۶ منتشر شد.
ستارگان سیاه رهنمایی برای درک شرایط اجتماعی ایران در نیمه اول قرن پیش است. این کتاب توانا هشداری به خوانندگان با دقت است که به آسیب های اجتماعی امروز ایران توجه دارند.
این کتاب همچنین تصویریست زنده از عبارت فرانسوی
plus ça change et plus c’est la même chose
هر چه تغییر بیشتر است، سکون هر چه بیشتر است.
تاریخ همه چیز درباره این است که چگونه تجربیات اجتماعی و اشتراکی باعث بهتری، بدتری و یا رکن و بیحرکتی طرز فکر مردمان هستند.
از سال ۱۳۰۲ تا حال، دم واپسن بسیاری از مریم ها به هوای آزاد پرواز کرده است. مریم های آسیب پذیر و خواهان یاری به هر در قفل شده کوبیده اند. هیچ دری برایشان باز نشده است.در دهه های اخیر اجتماع ایران تغییر چندانی نکرده است، چه ازتحول نظرات منفی به مثبت در شرایط زندگی مریم ها و یا راهی برای کاهش فقر و فلاکت در جامعه.
ایران کشوریست که زندگی اکثریت مردمان دائماً یا از شرارت و یا از فلاکت در خطر است.
مٌرده پرستی نظام اسلامی به قاتلان اسلامگرا احترام می گذارد و به قربانیانشان تف می کند.شرارت و سر به نیست کردن تنها شیوه اسلام گرایانه یرای گفتگو با مخالفان است.
جان مریم ها مثل جان سوسک، ارزان است. فقر و فلاکت توسط اسلامگرایان پرورش داده می شود تا مردم را تحت کنترل خود نگه دارند. مریم های بدبخت بدون فکر و قید در جامعه ما زیر پا له می شوند.
سعید نفیسی در چاپ بعدی، دم واپسین را به مستوره افشار (۱۲۵۹- ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵) تقدیم کرد. مستوره افشار از پیشگامان جنبش حقوق زنان در ایران و از بنیانگذاران جمعیت نسوان وطنخواه بود.
امروز همه رفته و فراموش شده اند. در نظام اسلامی ایران جایی برای چاره اندیشان شجاع گذشته و دلاوران حق امروزه نیست .
دم واپسین
***
به روح جاودان مستوره افشار،
به یاد چارهاندیشیهای بسیار که در نیکبختی زنان ایران با هم کردهایم. سعید نفیسی
***
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. آفتاب رنگباختهٔ زمستان مانند واپسین دم محتضران در سکرات بود. مریم نیز میرفت که با چهرهٔ رنگباخته غروب کند.
در آن دامنهٔ افق،در کران آسمان پهناور، آخرین پرتو خونین آفتاب غروب، مانند مفتولهای گداخته که از کورهٔ آهنگری بیرون آمده باشد، فضای گرداگرد خود را زعفرانی رنگ کرده بود.
در گونههای وی نیز سرخی خون دیده میشد. آفتاب اندکاندک در پس پردهٔ افق پنهان میگشت و آفتاب زندگی مریم نیز میرفت نهان گردد.
سالهاست که چهرهٔ وی از بیخوابی با رنگ سفید وداع گفته است. آفتاب طهران نیز از وی پیروی کرده و اینک تمام جلوهٔ خود را از دست داده و مانند رخسارهٔ رنگباختهٔ مریم شده است.
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. کودک دو ساله وی در بغل او خفته بود. خواب برای کودکان بهشت جاویدانیست. روح بیگناهشان میتواند ساعتها با کمال آزادی در آنجا بیاساید و از شکنجهای که کودکان برهنه و گرسنه در آغاز زندگی دچار آن میشوند برهد.
ای فرشتگان پاکنهاد آن جهان برین که کودکان بیگناه را در آغوش مهر جای میدهید و تا جاودان از دست ستمگر آدمی میرهانید، مریم بزودی فرزند گرامی خود را به شما خواهد سپرد.
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. هیچیک از درها بروی او باز نشد. هیچ بانگ رحمی از پس این درها نشنید، هیچ دست بخشندهای از آن بیرون نیامد. سه روز است که چیزی نخورده، کودک بیگناهش نیز در روزهٔ مادر انباز بوده است.
تا کی مهر مادری می تواند اشک فرو ریزد؟ دو چشم سیاه کوچک که چهرهٔ لاغری را میآراید تا تا چه اندازه می تواند سرشک در خود جای دهد.
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. نه! دیگر دری را نخواهد زد. دیگر در برابر خانهای نخواهد ایستاد. دیگر کسی را درد سر نخواهد داد. با بانگ رقتانگیز خود دیگر آسایش کسی را به هم نخواهد زد.
بر سکوی روبروی دروازهٔ شمیران نشست. مردم رهگذر از سختی سرمای زمستان طهران بیش از پیش کم میشدند – سه چهار تن مردم بیکار که در کنار خیابان روبروی دروازه نشسته و بر دیوار پشت داده بودند و از آفتاب پایان روز بهرهمند می شدند، اینک که آفتاب فرو رفته است، به قهوهخانهٔ روبروی پناه میبرند. پرده قهوهخانه نیز فرو افتاد و آخرین امید از میان رفت. آخرین دریچه زندگی هم بسته شد!
چهل روز از زمستان گذشته است. در این چهل روز هنوز مریم نتوانسته به آتش نزدیک بشود. درون گرم و دل فروزندهاش، هرچه آتش خداداد در نهاد خود داشته، بکار بردهاند و اینک آن کانون نیز خاموش گشته و سرد شده است. اگر مرد میبود چندان بیچاره نمیشد. میتوانست به گوشهٔ قهوهخانه ای یا طویلهٔ توانگری پناه ببرد. ولیکن زن جوان بیست سالهای با کودکی دو ساله که از آغوش او جدا نمیشود، به کجا میتواند پناه بجوید، بجز آنجایی که اینک بسوی آن رهسپار خواهد شد؟
چهل روز از زمستان گذشته است. این چهل روز زمستان با تمام سرمای خود و با تمام کینهای در دل خود دارد بر او تاخته است. مگر یک زن جوان بیست ساله و یک کودک دو ساله تا کی میتوانند در برابر این تاخت و تاز های زمستان تاب بیاورند؟
نه! دیگر بس است! شاید زمستان چهل روز دیگر هم طول بکشد، شاید فردا هم شش ساعت تمام هر دری را بزند. سرانجام آیا نباید فردا را هم چون امروز بگذراند و در آغوش باد و سرما بر این سکوی روبروی دروازه بنشیند؟
نه! دیگر بس است! تا کی میتوان این چنین زندگی یکنواخت را از سر گرفت؟ تا کی میتوان هر دری را زد؟
در این اندیشه بود که بازپسین دم زندگی خود را به هوای آزاد، و آخرین یادگار زندگی خود، آن کودک دو ساله را که تازه خوابش برده بود، به سرمای زمستان سپرد.
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. سرانجام دری بروی او باز شد. شاید درِ بهشت بود… نمیدانم، همین قدر میدانم درِ رستگاری و رهایی بود.
شش ساعت بود که مریم هر دری را میزد. سرانجام درِ جهان جاودانی بروی او باز شد.
سعید نفیسی – ده دی ماه ۱۳۰۲
یادداشتی بر دم واپسین و فقر و فلاکت دیگری:
ستارگان سیاه بقلم سعید نفیسی از سال۱۳۱۶ تا حال، تجدید چاپ های سست و لا قید زیادی داشته است. در برخی، اینجا و آنجا، کلمات یا جمله هایی توسط ناشران «بازنویسی» شده اند.
در این مقاله، نسخه ای دم واپسین را از نشر ۱۳۴۷ که با برخی از نسخه های دیگر در اختیارمان بوده مقایسه کرده و منتشر کرده ایم.
پس از انقلاب اسلامی در نسخه ای که به صورت رایگان در انترنت اراعه شده است، سر عنوان دام واپسین است.
در متن هیچ اشاره ای به تله / دام نشده است. و روان نظم متن از دم – نفس سخن می گوید. برای ما دم برازنده متن است.
اگر با گذر زمان هنوز وجود دارند، می بایست قبل از انتشار مجدد به نسخه خطی و/یا اولین چاپ مراجعه می کردیم.
چندین دهه مداخله عمدی سانسور، و پاکنویسی خودسرانه و متناقض ناشران، گاهی اوقات با اندکی دانش ادبی، عمیقاً بیاحترامی به و حتیٰ تحقیر هنرنویسندگان است.
آنها به ارائه پیشه نویسنده خیانت می کنند و اعتبار صنعت نشر را به زباله می ریزند.
در رونوشت متن فارسی تمام تلاش خود را کرده ایم. از نظرات خوانندگان در مورد این آن استقبال می شود.