مبارزه با اسلام سیاسی

بالابان کرمانشاه

زلزله کرمانشاه
بیش ازسه ماه از زلزله کرمانشاه گذشته است. خودنمایی ارجال و دلسوزی شان فقط مردم فریبی و خودستایی بود.آبادی در برنامه شان نیست. بچه ها هنوز تو گِل و لا هستند.

بالابان کرمانشاه

امروز کشورمان در جوش و خروش است. جامعه مان عوض شده: از سالی که داستان ذیل(۱۳۵۴) نوشته شده، جمعیت مان بیش از دو برابر شده است. روستا ها خالی می‌شوند و شهر ها از فشار جمعیت خم می شوند. از وسع فقر و تنگدستی اطلاع صحیح نیست. دولت خواسته آن نیست که عمق گمراهی اقتصادی، سوء مدیریت و فساد عمومی را آشکار کند. سر انقلاب اسلامی به سنگ خورده و هر چه از شاه و سلطنت عیب گرفته بود، آقای رهبر و نوکرهایش صدها بار بدتر می کنند.

هدف هر حکومت اسلامی آن است که مردم را اسیر کند. ترویج آزادی بیان و آموزش هنر؟ خلاقیت و انگیزه؟ همه را درون جوانه بُکُشید.

داستان ذیل را امروزه می توان نوشت.در سرزمین مان مردمان زیاد هستند که هنوز مانند عمو پیره و دایی موسی این داستان با خرافات و جهالت آخوندی زندگی می کنند و بی بی هایمان هنوز از بابا های نادان و تن پرور کتک میخورند.

قبل از آنکه از شَرِ ولی فقیه و رهبر خلاص شویم باید که عمو پیره، دایی موسی و بابا های بیفکر را با استدلال جواب بدهیم و از خط خارج کنیم. وقتی که جلوی آنها ایستادیم، یاد خواهیم گرفت که چطور بجای تو سری خوری از آخوند ها، با سر افرازی جلو شان بایستیم.

Kermanshah Abshouran river, the book

.لطیف تلخستانی، آبشوران، مجموعهٔ یازده داستان، چاپ اول: ۱۳۵۴، چاپ دوم: ۲۵۳۵، انتشارات جاودان، تهران

 کرمانشاه: فرار از بالابان

شب ها دایی موسی کتاب کهنه اش را می آورد. عینک بادامی و شکسته اش را می زد و با گریه شروع می کرد به خواندن.
بی بی که مادر بزرگمان بود و بابا هم گریه می کردند. عمو پیره که شوهر بی بی بود و همیشه نماز می خواند، همانطور سر نماز گریه می کرد و اشک از روی ریش سفیدش می چکید. هر کس که گریه نمی کرد بابا با مشت می کوبید به کله اش. اما به دایی موسی و بی بی و عمو پیره نمی زد. شاید به خاطر این که خوب گریه می کردند. شاید هم از آنها می ترسید.
ساعت به ساعت صاحب خانه پیر می آمد وبه اتاق ما سر می کشید. اصلا به همه اتاقها سر می کشید. وقتی او می آمد همهٔ ما خوب گریه می کردیم. بابام گفته بود، تا صاحبخانه خوشش بیاید و برای کرایه خانه های عقب مانده فشار نیاورد.
صاحبخانه بدش نمی آمد که ما همیشه گریه کنیم، عزادار باشیم و مصیبت نامه بخوانیم چون مشغول می شدیم. دیگر کسی از او نمی خواست که پشت بام را کاهگل کند یا برایمان آب لوله بکشد.
از بس بابا میزد تو سر ننه که زیر چشمهایش کبود شده بود.
میان کتاب اسم اکبر و اصغر هم بود. وقتی اسم اکبر و اصغر می آمد، اکبر و اصغر ناگهان گریه را می بریدند و ماتشان می برد. با وحشت به دهان دایی موسی خیره می شدند ولی مشت بابا آنها را به خود می آورد تا گریه کنند.
میان کتاب همه اش کشت و کشتار بود. ظلم بود. آتش سوزی بود. گریه و زاری خواهر ها و برادر ها بود. گریه کار همیشهٔ ما بود. موقع عزاداری عزادار بودیم، موقع جشن هم عزادار بودیم.
بعضی وقتها اکبر و اصغر خوب گریه می کردند و آن شبهایی بود که رفوزه شده بودند. بابا خوشش می آمد و باخشم و با چشم های قرمزش بمن چشم قره می رفت و می گفت:
– درد و بلای این ها بخورد طوق سرت. چرا گریه نمی کنی آخه حرام لقمه.
من با خودم می گفتم: « آخه من که قبول شدم.»
عمو پیره می گفت:
– لابد تو فکر سیم نماس. -(سینما)- سیم نما گریه از یاد مردم برده. خَر دَجال همینه بخدا.
من به دروغ اهو، اهو می کردم.
توی کتاب اسم امام حسین هم بود. من همیشه وقتی اسم امام حسین می آمد از ته دل گریه می کردم. دلم می خواست شمشیر می داشتم و دشمنان امام حسین را میکشتم.
قلبم فشرده می شد و غصه ام می گرفت و یاد یار محمد می افتادم که یک روز عده ای به سرش ریختند و او با آنها گلاویز شد. کتابهایش میان گل و لای افتاد و پخش و پلا شد.
خون از گوشش بیرون زد و او را بردند. با او دایی موسی بود، ولی هیچ نگفت، حتی عمو رجب بقال هم که روز های عاشورا می شد امام حسین، هیچ نگفت. من از ترس خودم را پشت آنها قایم کردم.
شب که همه خسته می شدیم، می رفتیم و هر کدام هر گوشه ای می خوا بیدیم.بابا در خواب هم گریه می کرد.

◊◊◊◊◊◊

هفته ای یکساعت سرود داشتیم. معلم سرود که می آمد، ویلون را از میان آستر پالتوش که مثل جیب درست کرده بود، در می آورد. ویلونرا طوری پنهان می کرد که انگاری تفنگ بود. اول آهنگهای ایران را می زد، ولی ناگهان می رفت میان آهنگهای غمناک. همیشهاین کارش بود. یک شیشه عرق هم میان آستر طرف راست پالتوش بود.
وسط های زنگ می رفت توی مستراح و می خورد. تا می رفت ما سر و صدا می کردیم. هر کس نصفه تیغی داشت در لبه نیمکت فرو می کرد وصدای ژرژر و ویز ویز بلند می شد.
معلم سرود که با چشم های سرخ می آمد، همه ساکت می شدیم. می گفت:
– توی این کلاس عده ای حمال زاده هستن که سر و صدا می کنن.
اما ناگهان ازگفتهٔ خود پشیمان می شد و با عجله می گفت:
– ولی البته عده ای هم آقازاده هستن که سر و صدا نمی کنن و همیشه آرامن.
ویلون را می گذاشت زیر چانه اش و آرام آرشه را می کشید. ما سراپا گوش می شدیم.می زد و می زد تا اشکهایش جاری می شد. آنوقت ویلون را می گذاشت میان آستر پالتوش. راهش را می کشید و می رفت و کلاس دو باره پر از ژرژر و ویز ویز می شد.
مبصر کلاس هم بینی خود را با دو انگشت می گرفت و با مداد روی آن می کشید و صدایی از خودش در می آورد. قیامت می شد.

◊◊◊◊◊◊

شب ها خواب ویلون می دیدم. چه آهنگ های خوبی می زدم. ولی صبح که بلند می شدم می دیدم که جیک جیک گنجشگها و ویز ویز سماور است که به خوابم آمده است.
با میخ و چوپ و چند تا سیم چیزی درست کردم و دور از اهل خانه، مشغول تمرین شدم. ولی نشد. اکبر و اصغر را پختم. بنا شد پولهایمان را جمع کنیم. بعد چون عجله داشتیم و پولمان کم بود، دزدی هم کردیم. هر چه می خواستیم بخریم از پولش بر می داشتیم. یک مرتبه اکبر به جای سه قران، دو قران نفت خریده بود و به اندازه یک قران میان بطری شاشیده بود. ننه که نفت را توی پریموس کرد هر چه کبریت زد روشن نشد. با غر و لند گفت:
– پدر سگای بیدین توی نفت هم آب می ریزن.
از پول شمع سقا خانه هم برداشتیم. چوبدستی صاحبخانه را هم دزدکی فروختیم. تا شد پول یک ویلون نیمدار و پوسیده.

◊◊◊◊◊◊

ننه میان حیاط رخت می شست. جمعه بود. عمو پیره کنار دیوار زیر آفتاب پاییزی قرآن می خواند. بی بی جوراب کهنه اش را رکابی میکرد. زیرا فقط ساقه اش مانده بود. همسایه های دیگر هم هر کدام گوشه ای نشسته بودند و گپ می زدند.
رفتم میان اتاق یواشکی چادر ننه را برداشتم.
بردم بیرون و از خانه یکی بچه ها وبلون را برداشتم و در چادر پیچیدم به خانه آوردم. گذاشتم میان جعبهٔ کتاب هایم و رویش را پوشاندم.
به نوبت با اکبر و اصغر، نزدیک در اطاق کشیک می دادیم و هر وقت کسی نبود می رفتیم و سر مان را می کردیم توی جعبه و با انگشت به سیم ها می زدیم بنگ بنگ صدا می کرد. جقدر خوشحالی می کردیم. اگر یکی از ما دو باره انگشت می زد می گرفتیم و کتکش می زدیم.

◊◊◊◊◊◊

دایی موسی مصیبت نامه می خواند. عمو پیره منقل را بغل کرده بود. بی بی گوشه چادرش فین می کرد. من و اکبر و اصغر دور چراغ گردسوز نشسته بودیم. بابا هم نزدیک ما نشسته بود. هر وقت دایی می خواند مثلا که: «شمشیر زد به فرقآن معلون.» بابا مشتش را برای ما آماده میکرد.اهواهوی گریه بود و مف مف اصغر.
ساکت شدیم که چای بخوریم.
عمو پیره بعضی وقتها مسأله ای طرح می کرد. آنشب هم دستی به ریشش کشید. کوزه آب کنار اتاق را نشان داد و گفت:
– فرض کنین دست من نجسه. اگر به بیرون این کوزه دست بکشم آب توش نجس میشه یا نه.
همه در فکر فرو رفتیم. اکبر چنان قیافه ای گرفته بود که می گفتی می خواهد مسألهٔ حوض سه فواره و چهار زیر آب را حل کند. همه ساکت بودیم. از فرصت استفاده کردم و آهسته رفتم سراغ درسم. امتحان نزدیک بود. آهسته دستم را توی جعبه کردم که کتابی بیرون بیاورم، ولی ناگهان:
– بن ن ن گ، درین ن ن گ…
همه متوجه من شدند.
بابا گفت:
– چه بود او؟!
عمو پیره گفت:
– صدای کفر آمد.
بی بی گفت:
– بدبخت و آواره شدیم.
دایی موسی عینکش را برداشت و گفت:
– صدای چه بود؟!
ننه با دلواپسی گفت:
یا امام حسین.
عمو پیره دل از منقل کند و بلند شد. رنگم پریده بود. اکبر و اصغر می لرزیدند. همه دورم جمع شدند.عمو پیره نزدیک جعبه آمد: همه گردن کشیده بودند.عمو پیره یواش در جعبه را باز کرد. همه با هم گفتند:
– بیا ااالووون!
عمو پیره خواست بیرونش بیاورد ولی پشیمان شد، شاید فکر کرد که دستش نجس می شود. به من گفت:
– بیارش بیرون. بیارش بیرون دلوطی. قرتی سرخاب مال.
مثل نعش یک عزیز بیرونش آوردم. روی دستهایم بود که آستین بابا به سیم هایش خورد:
-درین ن ن گ…
عمو پیره گفت:
– یواش بیچاره شدیم. فرشته ها همه از دور بالابان – (پشت بام) – فرار کردن.
بابا گفت:
– نانمان برید.
دایی موسی گفت:
– خودمان شدیمان اسباب بدبختی خودمان.
بی بی گفت:
– موریچه خودش خاک می کنه تو سر خودش. الان خانه مان پر از جن شده.
ننه روکرد به من و در حالی که دماغش از ترس تیر کشیده بود، با دلسوزی گفت:
– روله ـ(فرزند)ـ این مایهٔ شر چه بود آوردین خانه.
سر و صدا بالا گرفته بود. ناگهان عمو پیره گفت:
– هس س س. اگه صاحب خانه بویی ببره، فردا جل و پلاسمان تو کوچه س. یه طوری باید سر به نیستش کرد.

◊◊◊◊◊◊

صبح زود عمو پیره ویلون را زد زیر عباش و آرشه را کرد میان آستینش. دعایی خواند و دور خودش چرخید و از خانه بیرون زد. آن شب همه مان کتک خورده بودیم.
زیر چشمم به اندازهٔ یک گردو کبود شده بود. اکبر و اصغر هم همینطور. اصغر تا صبح دو بار خون دماغ شد.
ننه هم از بابام کتک خورد و تا چند ماه حمام نرفت تا مبادا زن های همسایه لکه های سیاه روی بدنش را ببینند.
جعبه خالی بود. دل ما هم خالی بود. چهرهٔ رنگ پریده ننه خجالتم می داد. سماور حلبی وزوز می کرد. ننه چای ریخت و ما مثل سه تا بچه گربه کتک خورده دور سفره نشستیم.
عمو پیره ویلون را برد. اما من همه اش در فکر ویلون دیگری بودم.

Print Friendly, PDF & Email