مبارزه با اسلام سیاسی

گوسفند و نامه های ایران: جمهوری اسلامی جهنمی

گوسفند،نامه های ایران: چرا خود را به لعنتِ استبداد محکوم کرده ایم و از مسئولیت دموکراسی فراری هستیم؟ چرا به جمهوری اسلامی جهنمی و عوام فریبی دل بسته ایم؟

گوسفند و نامه های ایران: جمهوری اسلامی جهنمی

کلاه، گوسفند و نامه های ایران

آدم بزرگ ها هیچ وقت خودشان تنهایی چیز نمی فهمند و کوچکترها هم خسته می شوند که هی برای آنها توضیح بدهند.
آنتوان دو سنت اگزوپری، شازده کوچولو، ترجمه ابولحسن نجفی، ۱۳۸۲، تهران، انتشارات نیلوفر.

من از پدر ایرانی و مادر اروپایی متولد ودریک استبدادِ خاور میانه تحت هوی و هوس آخرین شاه، محمدرضا پهلوی، بزرگ شده ام. در طی زمانی که زندگی حالیه خود را در یک دموکرسی اروپایی که به حقوق شهروندان بسیار احترام میگذارد میساختم، انقلاب اسلامی ابتدایی ترین حقِ هر یکِ از شهروندان خودرا زیر پا لِه کرده و استبداد مُستکبر دیگری را بنیاد میگذاشت.

از نظر جمهوری اسلامی، من چون زن و «ضعیفه» هستم حق اینرا ندارم که یک شهروند کامل و یکسان در حق با مردان، در ایران، سرزمین اجداد پدری خود، باشم. در دهه پنجاه – شصت حتی نزدیک بود که تبعیت ایرانی خود را از دست بدهم چراکه در نظر آخوندها غرب زده و فاسد حساب میشدم. کشور اجداد مادری ام، تبعیت خود را به من پیشکش کرد. کم کم یاد گرفتم که در یک دموکراسی زندگی کنم، با کسانیکه عقایدشان کاملأ با من متفاوت است بحث کنم، در انتخابات شرکت کنم و خواسته اکثریت را بپذیرم … و همچنین یاد گرفتم که در کمال آزادی در چهار چوب قانون عمل کنم درحالی که در نظام استبداد، شهروند برای بقای خود باید با قانون بازی کرده، آنرا به نفع خود چرخا نده، وراههای فرار و زیر پا گذاشتن از قانون را بیاموزد.

در طول این سی وچند سال گذشته، بارها برای سفرهای کوتاه به ایران رفتم. هر بار به کشوری باز میگشتم که جَو ومحیط اجحاف آمیز و خفقان گلویِ مسافر را ازهمان لحظۀ گذرازگمرک فرودگاه میگیرد. در طول اقامتم آزادی بیان را از دست میدادم وبخود فشار می آوردم که زبانم را بِبُرم. اگر میخواستم که در جمع به مردم بگویم که « خمینی مستبد بود »، جانم را به خطر می اندختم. از نا چاری، در حمام یواشکی برای خودم زمزمه میکردم: « خمینی ظالم بود ». هر بار که به اروپا بر میگشتم، پشتِ سَر کشوری را جا میگذاشتم که مال من است ودرجلو خانه دیگر خود را میافتم؛ مملکتی که در آن آزاد هستم که افکار خود را به زبان بیاورم. در اروپا میتوانم توی بازار فریاد بزنم که « رئیس جمهور یک خَر است »، آب از آب تکان نمیخورد، شاید یک یا دو عابر به من لبخند بزنند؛ در بدترین حالت شاید هم یکی یا دو یورو بخاطر اختلال در نظم عمومی جریمه شوم.
در ایران، هر چه را که میخوانم باید قایم کنم مگر اینکه قرآن ویا انتشاراتی باشد که وزراتخانه های جمهوری اسلامی تایید کرده باشند. هیچوقت نخواهم توانست آزادانه با یک کتاب هنری در نقاشی با تصاویری عریان و یا با گزارشی از سازمان «عفو بین الملل» در امکان عمومی گردش کنم.
سانسور در ایران آنقدر بیدادمیکند که حتی نام یک نویسنده معاصر ایرانی را که محبوب عام باشد نمی شنا سم. بهرحال درهرحکومت مٌستَبد، آگاهی از نظرِ عمومی بی معنی است چرا که هرخریَتی رارهبر، ولی فقیه بگوید مقدس میشود باید از آن پیروی کرد. در این گوشه کوچک اروپا میتوانم با هر کتابی که دلم بخواهد و آشکار به عام پرسه بزنم؛ هیچ اتفاقی نمی افتد. هیچ مأمور دولتی حق و اجازه آنرا ندارد که از من باز خواست کند که چه مطلبی را میخوانم. گرچه که از شهریور ۱۳۸۰ (۱۱سپتامبر ۲۰۰۱) و «جنگ با ترویسم» – بخوا نید « جنگ با مسلمان» – کتابهای من بفارسی باعث نگاه مشکوک همسفرهایم در قطار میشود. برای جمعی از مردم که بی چون و چرا حرف دولت و محیط خود را می پذیرند، هر متنی که با الفبای عربی – فارسی نوشته شده باشد ممکن است که متن قرآن باشد و بوی کوته فکری و تند روی خواننده را بدهد، گرچه آن نوشته ممکن است که لطایف ملا نصرالدین و یا ترجمۀ فارسی « سرخ و سیاه » در باره ریاکاریِ روحانیان و اجتماع قرن نوزدهم فرانسه باشد.
علاوه به نفت، ایران دارای منابع طبیعی دیگر است – این واقعیت بمعنی آن است که این کشورنمیتواند از جمله مملکت های فقیر جهان باشد. ایران غنی است ولی اِفلاس همه جا محسوس است؛ کوتاهی و عدم کفایت جمهوری اسلامی در همه جا آشکار است و فریاد میزند. در بسیاری از شهرها قطع آب وبرق بسیار مکرر است وسر راست در بسیاری از مناطق روستایی هیچ شبکه ای وجود ندارد.

درمملکت اروپائی من، منابع درآمد از طبیعت صفر است: نه سنگ معدن و نه یک قطره نفت، هیچ. چند دانه سنگ آهنی و یک پُشته سنگ نمک بهترین کشف چهارسده اخیر بوده است. در دِهی که در آن زندگی میکنم، دفعه آخر که برق قطع شد اتفاقی بود و آخرین بار که آب قطع شد برای تعویض یک شیر آب بود. همسایه هایم متمول نیستد ولی در راحتی بسر میبرند.

بستگان و دوستانم، چه اروپایی ها و چه ایرانی ها، به من هشدار میدهند: « تو نمی توانی کشورهارا باهم مقایسه کنی». ای بابا… چرا که نه؟ اول مقایسه بعد انتخاب، راهنمای هرروز هستند: بجای موز سیب میخریم؛ به یک ایمیل جواب میدهیم و دیگری را نخوانده فراموش میکنیم. معهذا عامل مشترک تمام جوامع بشریت، وجود انسان است. انسان غذا میخورد، میاشامد، خوشحال ویا غمگین است. چه باقی است؟ رسم وسنت، مذهب وتبعیت؛ چیزهای دیگر بجزاضافه نیستند. تنها دلیلی که باعث شد که بعد از اتمام تحصیلاتم در اروپا ماندنی بشوم، آن بود که از اختناق آخوندی که سبب جَورخانگی و اجتماعی میشود، نفرت دارم؛ خصوصاً، آنگاه که آنرا با آزادی فکری، بیانی و کرداری خود توی این گوشه کوچک اروپا مقایسه میکنم.

دلیل آنکه عامل مشترک تمام جوامع بشریت،وجود انسان است، بسیار آسان است: ازبودن با بستگان و دوستانم، چه ایرانی و چه اروپایی، لذت میبرم. علی رقم تمام نِمودها واختلاف ها، جوهر هر دو خانواده یکسان است: تولد نوزادها را تبریک میگوییم، عروسی ها را جشن میگیریم و به فاتحه میرویم. پس چرا یکی از این دو اجتماع به لعنتِ ابدیِ استبداد محکوم است در حالیکه دیگری در دمکراسی بسر می برد؟
چرا ایران محکوم به استبداد است؟ برای یافت جواب این سوال کتاب «شازده کوچولو» را چندین بارخواندم. شازده یکی را میخواست که برایش تصویر یک گوسفند را بِکِشد، من میخواستم کسی برایم توضیح بدهد که چرا یک مملکت زیر سلطه استبداد است و دیگری نیست. از کتابی به کتاب دیگر ول گشتم. نویسنده هر کتاب، بینش وتعبیر خود رابا استعلال وبی تناقض از دموکراسی و استبداد شرح میداد ولی گپ او محدود به یک حیطه بود. هر کتاب یک زمینه خاص را به تصویر میکشید. برای من کافی نبود و بیشتر میخواستم

هر زمان که کتابی را میخواندم، به نویسنده میگفتم: « یک گوسفند برایم بکش. استبداد را توضیح بده.»
اونهم امپریالیسم انگلیس و آمریکا را به تصویریک کلاه بزرگ قهوی کشید. گفتم: « نه! نه! من فیل درشکم مارِبوآ نمیخواهم. مارِبوآ خیلی خطرناک است و فیل هم خیلی دست وپا گیر است.»
دو باره مشغول به نقاشی شد وبا طرح دیگری به من توضیح میداد که دلیل استبداد اسلام است. گفتم: «نه! این مریض احوال است. یکی دیگر بکش.»
نقش دیگری کشید که زیادی به اقتصاد جهان مرجع میکرد. گفتم: « خودت که میبینی… این گوسفند نیست، قوچ است. شاخ دارد.»

او دو باره از سرگرفت. تصویر بعدی یک شاه تاجدار را نشان میداد که روی تخت نشسته است. گفتم: «این هم خیلی پیر است. من یک گوسفند می خواهم که خیلی عمر کند. »

آخر از بیحوصلگی، نقش یک جعبه را کشید. قیافه ام باز شد: « این درست همان است که من میخواستم. تو فکر میکنی این گوسفند خیلی علف میخواهد؟»
اغلب اوقات جواب های که به «چرای» استبداد یا «چرای» دموکراسی در یک مملکت، توی یک جعبه است. آنجا است با قدرت خلاقه خود هر کسی میتواند بدون دغده، تمام «نامه ها» و جواب های نیم کار را بریزد؛ این امر به فهم دلایل هرچیز کمک میکند ولو آنکه فهم هر امری منجر به افکارمتضاد شود. به یادداشت هاو نامه های خود که از سالهای پیش دریک جعبه جمع میکردم بازگشتم. میخواستم که دلایل حکومتهای مستبدانهِ پَیاپَی در ایران را بفهمم.
دریغا… که دیگر بچه نیستم زیرا که تصاویری که از جوابها به «چرا» میکشم گویاتر وآسانتر میبود.
« حتماً پیر شده ای »، شازده کوچولوبمن گفت.

احترام متقابل اعتقاد
آینده ما را نگذارید زیر استبداد آخوند نابود شود. مادر و پدر این بچه ها هم بازی من بودند.

Translation, adaptation & additional material

© Albertine Ahmadi, Carnets d’Iran, 2010, Éditions Mon Village
© Albertine Ahmadi, Chronicles from Iran, 2012, eBook

Print Friendly, PDF & Email