نکته:شاید منصفانه این نامهٔ سرگشاده را بخوانید و متن آنرا، چه با آن موافق و چه مخالف، مورد بحث قرار دهید.
همشهری گرامی،
کشور ما به زانو افتاده است. ریال ارزش ندارد و تورم و بیکاری سرسام است. آلودگی محیط زیست باعث بیماری فراوان و مرگ «طبیعی» نا شمار است. یک مشت الدنگ با ریش و عبا ما را بَرده خرافات و زورگویی مذهبی کرده اند. منابع طبیعی ما در بازار جهانی حراج شده و آنچه که درآمد آنهاست به خرج نگهداری ولایت فقیه و مفت خوران می رسد. آخوند، آخوند زاده، بسیجی، پاسدار و حزب اللهی، محافظ منافع خود و زندان بان مردم هستند.
ولی بزرگترین ضربه ای که هر ملتی را از پای در می آورد، افسردگی و درماندگی اجتماعی امروزه ما است. زیرا که روشن بینی و روشن گری و نجابت از بین رفته و کوته بینی و بی معرفتی و نادانی و خشونت گسترش یافته است.
اگر خواست و اراده محکم وجود داشته باشد، اقتصاد و حکومت را می توان در یک دهه از افول به یک حد قابل قبول رساند؛ محیط زیست را با کوشش می توان پاک کرد ولی افسردگی و درماندگی اجتماعی چندین دهه و نسل را تلف خواهد کرد تا که در جمع روشنفکری و اعتماد بنفس بوجود آید.
افسردگی و درماندگی اجتماعی دلایل بسیار دارد. در اینجا دو مورد ویرانگر در نظر گرفته می شود که در هر ایرانی، جدا از باورهای سیاسی و دینی و شخصی اش، کم و بیش وجود دارد:
یک) برای ایرانی،همیشه مقصر هر مشکل و سختی شخص دیگری است و خودش پاک، بیگناه و معصوم است. اگر کسی با وی موافق نباشد، قهر می کند.
دو) بی گدار به آب زده و انتقاد هر قدر که ملایم و متعادل باشد، با دستپاچگی و خشونت رد می شود.
با پشتیبانی از انقلاب ۱۳۵۷ می خواستیم که جامعه و حکومت را پاک کنیم و به تمام دنیا درس دهیم. حرف هیچکس را هم قبول نداشتیم. شعار آن بود که «دیگران غلط می کنند که در کار ما دخالت کنند». کم کم که گَندِ «انقلاب اسلامی » در آمد، آخوندهایمان را عربِ دست نشانده غرب شمرده و آلت دست خارجی ها برای نابودی ایران و استقرار استبداد گفتیم. وقتی که به غرب و دنیای خارج از ایران فحش خواهرـ مادر دادیم ولی نتوانستیم در جهان بجز حکومتهایی از ما ضعیفتر و مستبدتر، هم پیمان پیدا کنیم، غرب را مقصر دانستیم؛ فقط مشتی گدا صفت که از کیسه آخوندها بهره می گیرند، به دست بوسی آمدند. غرب را مادی میدانیم ولی خودمان تا پولی در کار نباشد دست به سیاه و سفید نمی زنیم. با شعار غرب را به گه و شرمساری می کشیم ولی در اولین فرصت از ایران به غرب مهاجرت می کنیم و قدرت خلاقه و زبردستی خود را در آن جامعه رونق میدهیم ولی کمتر حاصلش برای رشد مملکت است.
فریادی برای آزادی: بی ارادگی ما پشتیبان ولایت فقیه
در حال ولایت فقیه و استبداد اسلامی در ضعف است ولی هیچ گونه دورنمایی برای آینده کشورمان نداریم برای حل درماندگی و آشفتگی خود و ختم استبداد آخوندی، امید و چشم ما ایرانیان به دیگران و خارجیان است. «مخالفان ـ اپوزیسیون» ما غرق در حرف مفت و بد شگون است: شاهی، کمونیست، فدایی، و هر کس دیگری که برای مذهب و هر بهانه دیگری با هم مرافعه و دعوا دارند. زیرا که از هم می ترسیم و بلد نیستیم که سر صحبت مثبتی را با ایرانی که نا شناس باشد باز کنیم. هیچ هدفی نداریم، مایل به داشتن هدف هم نیستیم. فقط آمادگی آنرا داریم که باز هم زیر حرف هر خری که بما قول دروغ بدهد، سر بیندازیم.
بی بیبرنامگی و بی ارادگی ما نا خودآگاه پشتیبان ولایت فقیه است. کمتر متوجه آن هستیم که خود ما هم در ایجاد مشکلات مقصر هستیم و مسئولیت پاسخگویی اعمال بر دوشمان است. روش اصلی زندگی ما، چه در سیاست و حکومت و چه در زندگی اجتماعی و خانوادگی، زورگویی، خودپسندی و بدگویی و بدبینی است و وقتی که با اینها کار جلو نرفت، و کسی برایمان تَره خُرد نکرد و حتی با ریشخند ما را تحویل نگرفتنند، خود را قربانی دانسته و گریه و زاری و شیون میکنیم.
هر کجای جهان باشیم، ـ چه در ایران و چه در خارج ـ،هر چه که زیر بنای افکار ماست، ـ اسلامی، سکولار، کمونیست، شاهی، کاپیتالیستی و هر ـ ایست دیگر، بلد نیستیم که چطور با هم حرف بزنیم، با هم کنار بیاییم، و با هم کشور را آباد کنیم. در حال حاضر ما می خواهیم که مخالف عقیده خود را نابود کنیم و نسلش را از زمان بِکَنیم. و چون وسیله عمل در اختیار نداریم و یا زور آن را نداریم، با دری وری و حمله شخصی، تحقیر و خردش می کنیم. ولی راه دیگری و بدتر از آن وجود دارد که استبداد تقویت می شود و فاتحه فرهنگ ایران را می خواند: گسترش عمومی تعصب کور و لاقیدی و کوته فکری. هیچ تکنولوژی مدرن، ـ موبایل، انترنت، ماهواره ـ جلوگیر آن نیست.
دستور عملی برای کسب آزادی فکری و دمکراسی نیست مگر آنکه هر یک از ما مسئولیت اجتماعی خود را در قبال ایران به دوش کشد. هر قدر کوچک، فقط بحث سازنده و بعد عمل نتیجه بخش است. برای نجات از تباه شدن و ازهر جای دنیا که باشیم می توانیم با آشنایان ایرانی تماس گرفته و درباره آبادی و آینده کشور با استدلال و اطلاع صحیح صحبت کنیم. لازم نیست که برنامه و فکر ما برای نجات جهان و گنده گویی باشد و فوراً هم نتیجه بگیریم که کار سخت است و کاری نمی شود کرد و همین است که هست.
کافی است که در خدمات کوچک با هم همکاری کنیم … نظافت یک مدرسه و یک کوچه را قبول کنیم، جشن نوروز بگیریم و همشهری نا آشنا و غریبه را دعوت کنیم، با هم آواز بخوانیم، دست بزنیم و برقصیم. از تهران به شهرستان مسافرت کنیم و با بلوچ و یزدی و بختیاری و خوزستانی و کُرد و مازندرانی و آذربایجانی و … گُل بگوییم و گُل بشنویم. با هم، ـ روستایی، دکتر، کارگر، قاضی، باغبان، وزیر، سرهنگ، سرباز ـ چهار شنبه سوری را جشن بگیریم. قدر شهرستان و محلی را که در آن متولد شده ایم بدانیم، و از هر سوراخ و کنج ایران که می شناسیم، سربلند باشیم.
قول کاذب و «چاکرتم و قربانتم» را بایگانی کنیم و سر حرف خود بایستیم. کمتر از «من» بگوییم و با صداقت و مسئولیت هوای هم را داشته باشیم. هر چیز و هر کس را تند و فوری با قضاوت منفی و بدبینی محکوم نکنیم؛ از ترس، دست قویتر را نبوسیم و از پشت خنجرش بزنیم.
اصل دمکراسی و آزادی
اصل دمکراسی و آزادی بر چیز آسانی است: نترسید.
بگذارید باهم بحث منطقی کرده، از عقاید سیاسی و اجتماعی خود در مقابل مخالف دفاع کرده و زمانیکه به یک نتیجه مثبت رسیدیم، همگی، موافق و مخالف، با صفا و بیغرض با هم چای و آبجویی بنوشیم و گپ بزنیم.
باید:
یا به کشورمان حیات جدید بدهیم و با اعتماد به نفس، آیند ساز شویم و…
یا در خون و اشک قبر ایران را عمیقتر بِکنیم.
اختیار با شماست. با احترام،
نسیم ک.، ایران ، ۱۳۸۸
پی نوشت آلبرتین احمدی: سه سال پیش نسیم پیش نویس این متن را نوشت. او در یک شهر کوچک ایران با زن و بچه هایش زندگی می کرد. یک جمله را مکرر نوشته و بعد خط زده بود: «ایرانی نمی تواند روی ایرانی حساب کند». در سال پاییز۱۳۹۰، برادر زاده اش که به باغ و ملک کوچک نسیم و خانواده اش طمع کرده بود، وی را به مزدوران جمهوری اسلامی فروخت. اندکی بعد نسیم کشته شد. خانواده اش به امنیت یک کشور در شمال اروپا پناهنده شد؛ دوستان تُرک به آنها کمک کردند. دوستان ایرانی کمکی نکردند، ولو اینکه قدرت آنرا داشتند و ایمنی شان به هیچ وجه در تهدید نبود. یک داستان پیش پا افتاده، زننده و تکراری در جامعه ما.
توجه شود به:
The Orchard, Kindle Locations 5057, Albertine Ahmadi, 2012, Chronicles from Iran, OR Le Verger, p.276 – ss, Albertine Ahmadi, 2010, Carnets d’Iran.