تف به گور مصیبت: بعد از زلزله دو هفته پیش به مهدی قول دادم از کتابی که چندین سال پیش به من فرستاده بود قصه ای را منتشر کنم: آبشوران، که مجموعه ای از داستان های کوتاه، و هنوز نشان دهنده زندگی امروز در کرمانشاه است.
از دهه پنجاه، خشکسالی پایدار رودخانه آبشوران ـ آشورا را خشک کرده است. سیلاب های بهار قدرت خود را برای محو زباله از دست داده اند. هنوز پل های چوبی و لرزان روی آشورا به مردم یاد آوری می کنند که کمتر تغییری دروضعشان شده است.
در هفته قبل، سخاوت و مهربانی تمام هموطنان برای مردم آسیب زده، حرف مفت و پوشش کاری فاجعه را از سوی مقامات به چالش کشیدهاند. امابه طور طبیعی و در آینده کوتاهی، کمک اضطراری قبل از قطع کامل کاهش خواهد یافت. همانطور که پس از زلزله بم شد. فقط تعداد انگشت شماری از داوطلبان در بلند مدت کار خواهند کرد و تا کمی مرحم بر بدبختی هایی بگذارند که تنها دولت می تواند حل کند. اما دین سالاری ایران حق تقدم اش برای خرج پول در جنگ های شریر خارج کشور است: عراق، سوریه و … کم برای شهرستان و شهروندان خود تامین می کند.
لطیف تلخستانی، آبشوران، مجموعهٔ یازده داستان، چاپ اول: ۱۳۵۴، چاپ دوم: ۲۵۳۵، انتشارات جاودان، تهران.
کرمانشاه خانهٔ ما - لب آشورا
آشورا (آبشوران) جای مردن سگ های پیر بود. جای عشق بازی مرغابی ها بود. جای پرت کردن بچه گربه هایی بود که خواب را به مردم حرام کرده بودند. آشورا جای بازی ما بود.
اوایل بهار یا اواخر پاییز که آسمان را ابر سیاهی می پوشاند، بابام از میان اطاق می نالید که :
– خدایا غضبت را از ما دور کن.
ولی خدا به حرف بابام گوش نمی کرد. سیل می آمد. خشمگین می شد. می شست و می رفت. کف به لب می آورد. پل های چوبی را می برد. زورش به خانه های بالای شهر که از سنگ و آجر ساخته شده بودند، نمی رسید. اما به ما که می رسید، تمام دق دلش را خالی میکرد.
دیوار ها را با لانه گنجشکش می برد. سیل تا توی اتاقمان می آمد. مثل مهمان ناخوانده می مانست. به پستوها و صندوق خانه ها هم سر می کشید و کتابهای دعای بابام را خیس می کرد. بابام می گفت :
– آشورا مثل مأموراس. به هر سوراخ سنبه ای سر می کَشَه.
نقب ها توی آشورا خالی می شدند. زباله ها را در آشورا می ریختند. از بالای شهر همین طور که پایین می آمد، بارش را می آورد تا به در خانهٔ ما ما می رسید. همهٔ بارش را روی گرده ما خالی می کرد.
سیل همه چیز را با خودش می آورد؛ پالان الاغهایی که خودشان بعدش می آمدند.
تیرهای چوبی بزرگ، ریشه درخت، کاه و گندم دهات اطراف را هم می آورد. چانهای چوبی، گاو و گوسفند، بع بع و گریه می آورد. قوطی هایی هم می آورد که عکس های ماهی رویشان بود. عکس زن های خوشگل رویشان بود. یک بار هم یک گهوارهٔ کهنه با بچه ای که هنوز وغ می زد آورد. سیل پلهای چوبی را خراب می کرد. پل های سنگی تکان نمی خوردند. تا پل ها درست بشوند، ما همیشه دیر به مدرسه می رسیدیم و چوب میخوردیم.
سیل که می نشست، آشورا مثل اول مهربان می شد، بخشنده می شد. دو باره شفیع کور با نی آهنی اش می نشست و کنار دیوارهای نمناک، زیر آفتاب و آشورا را پر از آهنگهای کردی می کرد. شفیع کور همیشه با آشورا بود. چشمهایش کلاغ پوک بود. ننه می گفت : «وقتی بچه بوده شیطانی می کرده، رفته بالای درخت تا جوجه کلاغها را پایین بیاره، کلاغها ریخته اند و چشمهایش را در آورده اند.»
ولی شفیع کور از آبله کور شده بود.
بعد از سیل میرفتیم توی ماسه ها را که سیاه بودند می گشتیم. پول پیدا می کردیم، قاشق و بطری شکسته پیدا می کردیم. یک بار هم یک دکان عینک سازی را آب از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم. یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش می کرد، دزدکی ننه را نگاه می کرد و آهسته بطوری که ننه نشنود می گفت:
– هو ووم ! تو دنیا چه چیز های خوبی هست.
بعد بطری را بو می کرد و می گفت:
ـ اه، اه ! لعنت به کردارت.
و بطری را پرت می داد. اما او روزهای بعد دو باره این کار را از سر می گرفت.
شیشهٔ داخل ماسه ها دست و پایمان را می برید. آهسته می آمدیم . خاکستر تون حمام را که کنار آشورا خالی می کردند، روی زخممان می پاشیدیم.
از چشمه هایی که از کنار آشورا بیون می زدند، آب می نوشیدیم. می رفتیم کنار خاکسترهای گرم، به همشان می زدیم و سرخی آتش و سبزی خوشرنگ لاستیک های سوخته را تماشا می کردیم.
آهسته می رفتیم و از خانه، نان می دزدیدیم و می گذاشتیم لیفهٔ شلوارمان تا ننه غافلگیرمان نکند. وقتی که از اطاق بیرون می آمدیم، دستهامان را آزادانه تکان می دادیم که یعنی چیزی نبرده ایم. ولی خودمان را تکان نمی دادیم که مبادا نان بیفتد.
اگر ننه می دید با چنگولمیان رانهامان را کبود می کرد. می نالید و یر خود را به دیوار می زد. می نشست گوشه اتاق. زانوها را بغل می کرد. خودش را به چپ و راست تکان می داد و می مویید و می گفت :
– کِزَه کن (زاری کن) پای دیوارها بخودم. بدبخت به خودم. ریدم به گور کسی که مرا شوهر داده روله، روله براتان بکنم الاهی. ( روله کردن : در عزای فرزند نوحه سرایی کردن)
پستانهایش را می گرفت به سوی آسمان و فریاد می زد :
– شیرم حلالتان نباشه تا روز قیامت.
اکبر که اینجور وقتها دماغش تیر می کشید با بغض می گفت :
– کاشکی می شد آدم هی نان نخوره. تا ننه خوشحال بشه.
من می گفتم :
– آخه نمی شه، آنوقت می میریم !
اکبرمی گفت :
– بهتر از دست ننه راحت می شیم.
ننه که ما را پکر و مظلوم گوشهٔ دیوار می دید، دلش می سوخت. می زد زیر گریه و می گفت :
– روله آخه چرا اذیتم می کنین. آخه شب جواب اون پدر سگه را چه بدم؟
پدر سگ، پدرمان بود. ما هم با ننه می زدیم زیر گریه.کرمانشاه خانهٔ مان بود.
هر وقت بچه ای از بچه های کوچه مان می مرد، ننه تا چند روزنفرینمان نمی کرد. حتی ما را می بوسید، بغلمان می کرد و قربان صدقه مان می رفت. رومی کرد به آسمان و می گفت :
– روله، دردتان بخوره طوق سرم، عزیزاکم.
اما با اولین لقمه نانی که از میان دیگ بر میداشتیم، نفرین و ناله هایش شروع می شد.
از زغال دان تخم مرغ می دزدیدیم، می آوردیم و می گذاشتیم زیر خاکسترهای داغ تون حمام تا می پخت. گاهی هم تخم مرغ از زیر خاکسترها می ترکید و خاکسترها را به چشم و حلقمان می کرد. اگر گیرمان می آمد، به و چغندر هم زیر خاکسترها می گذاشتیمو پخته و نپخته از همدیگر می قاپیدیم.
آشورا با بوی مستراح هایش ما را در آغوش خود جای می داد، از روی لوله های فلزی که آب به خانه های آجری می برد، به این طرف و آن طرف می دویدیم و شرط بندی می کردیم.
«ریخمه مشتت» (ریگ من در مشت تو. بازی با سنگ ریزه است.) میکردیم. برای سگ های ولگرد و گربه های بی پناه با سنگ خانه می ساختیم. دور شفیع کور می نشستیم و به آهنگ هایش گوش می دادیم.
شب باسر و روی گرد خاکی و دست های قاچ قاچ و خون آلود به خانهٔ سوت و کور می خزیدیم. با دو دلی به ننه که پای چراغ گرد سوز چمباتمه زده بود سلام می کردیم. دلهره داشتیم که ننه به دیگ نان سر زده یا نه. او که دست های ما را می دید با قیافهٔ مهربان ولی بغض کرده می گفت :
– بدبخت شدیم. هر چه پول داریم باید بدیم وازلین برای دس هاتان. شدین فعله های قزوین و از صب تا عصر کار می کنین، عصر هم هیچ ندارین.
سیل روی دیوارهای اطاقمان را خط می انداخت. بابام می دانست که پارسال یا چند سال پیش چقدر سیل آمده بود. اثرش روی دیوار مانده بود. بابام به دیوار اشاره می کرد و می گفت :
– این هم تقویم دیواری ما.
سیل می آمد. آشورا پر می شد و آب از مستراح ها فواره وار بالا می زد. حیاط را پر می کرد. چاه را پر می کرد. چوب های پوسیده و کاه ها و دسته گل های پلاسیده بالای شهری ها را روی دستش می گرفت و می آورد تو اتاق ما و به ما تقدیم می کرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.
گلیم را جمع می کردیم. شلوارمان را بالا می زدیم. خشتکمان خیس میشد و شلپ شلپ صدا می کرد. ننه که چادرش را دور کمرش گره زده بود، با پای سفیدش توی آب می لرزید و تند تند صلوات نی فرستاد و می گفت :
– الان آب دنیا را می بره. توفان نوحه. بد بخت و خانه خراب شدیم. ای خدا سگ گناهکاری هستم به درگاهت. رحمت به این بچه هام بیات.
سرش را می کرد به آسمان و می گفت :
– هاپ هاپ هاپ ! ای خدا سگ رو سیاهی هستم به درگاهت.
اکبر که شیطان بود سر می کرد به آسمان و می گفت :
– میو میو میو ! ای خدا بچه گربه ای هستم به درگاهت.
ننه بدش می آمد و می گفت :
– تا شما بچه ها سر از تخم در آوردین دنیا را خراب کردین. دورهٔ آخر زمانه. می خواین خدا از این بدتر به سرمان نیاره؟ به خدا اگر آتش از آسمان بباره باز هم کمه.
من می دانستم که آب دنیا را نمی برد. آب فقط خانه های گلی را می برد. خودم روزها از میان آشورا تا آن بالای شهر رفته بودم. خانه های سنگی و آجری را نمی برد.
سیل که می نشست، کاغذ سیاه هایی را که از میان کوچه ها جمع کرده بودیم، وسط اطاق خیس می انباشتیم و آتش می زدیم. در را می بستیم تا اتاق خشک و گرم شود. بعد می رفتیم پیش همسایه های طبقهٔ بالا که آب نمی گرفتشان.
نان و هر چه که داشتیم روی هم می ریختیم و با هم می خوردیم. بابام می نشست پیش بابای آنها که حمال بود و هر دو از بیکاری و روزگار حرف می زدند. بابام منقل آنه را بغل می کرد. مرتب خلط سینه اش را میان خاکستر های حاشیهٔ منقل می انداخت و رویش را با خاکستر می پوشاند.
ننه آهسته غروغر می کرد :
– کوفتت بشه الاهی. منقل مردمه پر کردی اخ و تف. سینه خفه داره بدبخت.
و با زن همسایه کلاش می چیدند و درد دل می کردند.
من و اکبر با دختر همسایه که ازی چادرش بوی خوبی می آمد و پشت ناخن هایش از چیدن کلاش ریش ریش شده بود قمچاق (یه قل دو قل) می کردیم.
برای خواب می رفتیم پایین و کاغذ سوخته ها را بیرون می آوردیم و روی زمین گرم می خوابیدیم. بعضی وقتها اتاق خراب می شد. سقفش پایین می آمد. این جور وقت ها، تا چند روز در کوچه های دو طرف لب آشورا دنبال اتاق می گشتیم. ننه و بابام که هر کدام یک بلنگ از اسبابهایمان را در دست داتند به خانه ها سر می کشیدند، ننه چادرش را روی صورتش می کشید. سرش را از لای در حیاط خانه تو می کردو با لحنی سوزناک صدا می زد :
– باجی ترا به خدا اتاق خالی ندارین؟ ! خدا خیر به راهتان بیاره.
بابام در این مواقع قیافه امیدواری به خود می گرفت. نفس را در سینه حبس می کرد. منتظر جواب می شد. قلب ما تاپ تاپ می کرد. با چشمانی خسته تماشای در و دیوار خانه می کردیم. ولی غالباً صدایی از میان حیاط جواب می داد :
– نه خواهر. اتاق خالی کجا بود. شما نفر صدم هستین. آخه ما هم مسلمانیم. کار و زندگی داریم.
لب و لوچه ننه آویزان می شد. دماغش را با پر چادرش پاک می کرد. بابا سرش را پایین می انداخت. به زمین تف می کرد و می گفت :
– تف به گور مصیبت.
به طرف من و اکبر حمله می کردو می گفت :
ـ بایه غش ها (جغدها)، قوشمه ها (بد قدم ها).
فرار می کردیم ولی دوباره دور از آنها به دنبالشان رهسپار می شدیم. سیل تمام می شد. آشورا زندگی را از سر می گرفت. دو باره سگهای پیر گوشه و کنار جان می دادند.
بچه و پیرمردها و پیرزن ها با کیسه های بزرگی که به گردنشان آویخته بودند، دنبال روزی، ماسه های سیاه را زیر و رو می کردند.
گونی های پر از بچه گربه روی زباله ها خالی می شدند تا ما دو باره آنها را به خانه ببریم. مرغابی ها با قار قارشان تند وتند عشقبازی می کردند تا کناره های آشورا را پر از جوجه های زرد و خوشگل بکنند.
هر غروب شفیع کور نی اش را زیر بغل می زد و به خانه اش می رفت و آشورا را سوت و کور و تنها می گذاشت.
کرمانشاه خانهٔ ما بود.