مبارزه با اسلام سیاسی

افسوس از ملت، از ماست که بر ماست

افسوس از آن ملت که از کوزه اش همان برون تراود که در اوست. و به عبارتی دیگر : از ماست که بر ماست. مردم لایق نظام سیاسی خود هستند که مظهر گذشته آن کشور است.

افسوس از ملت، از ماست که بر ماست

از ماست که بر ماست عبارتی است معروف در فرهنگ سیاسی ایران، که دائم از چند دهه قبل تکرار شده ولی کمتر به نتیجه آن دقت میشود: هر چه که نظام سیاسی باشد، استبدادی، سلطنتی، دمکراسی مستقیم و یا غیر مستقیم، مردم لایق نظام سیاسی خود هستند که مظهر گذشته آن کشور است.

در سالهای ۱۳۵۷-۸ آنرا از پناهندگان ایرانی به اروپا مسن تر از خود شنیده بودم. آنها آنها دموکرات هایی بودند که گرچه بیشتر زندگی خود را در تبعید بسر برده بودند تا که از استبداد و سرکوبی شاهان پهلوی در امان باشند، هنوز با اشتیاق از طراحی مشترک برای بهبود ترکیب و بافت اجتماعی بحث می‌ کردند.
برای این مردان و زنان روشن بین که با شور به کشورشان دلبسته بودند، تظاهرات و ایستادگی مردم در برابر رژیم سلطنتی مطلق ممکن بود که خبری خوش باشد. اما انقلاب به راه اسلام و دین می رفت، و رهبر و سازمان دهنده‌های آن روحانیونی بودند که سنت پرستی مذهبی و عقب گرای ما را در قرون اخیر ترویج داده بودند.
با گسترش تظاهرات بر علیه شاه، بعضی از تبعید شده گان، نظر و پنداشت خود را شبانه زیر پا گذاشته و خود را پیرو خمینی و حامی از ولایت فقیه دانستند.

کمتر از نیم دو جین که به عقاید خود وفادار ماندند، زود از جوامع ایرانی طرد شدند. از قدیم، هر زمان که در سیاست فرصت انتخاب برای ایرانی است، سریع فکر خود را به نفع زورگو عوض میکند و سپس از هم فکران قدیمی خود خرده گرفته و کنار میکشد. این نشانه تفرقه و روحیه ضعیف در محیط اجتماعی و سیاسی ایران است.
در آن زمان، هر قدر خام و بی تجربه بودم، به اشخاصی دل بسته بودم که به اصول دموکرات خود وفادار مانده و بنیاد افکار خود را از یک جلسه به دیگر عوض نمی کردند.
آنها با ادبیات و تاریخ فارسی و عربی بزرگ شده و با ذهن روشن و باز از مسایل کشور مان صحبت می کردند. برای آن‌ ها هیچ موضوعی منع صحبت نبود و خرافات مذهبی رایج در ایران و تقسیم جنسیت در جامعه اسلامی را – که اصل آن برای حقارت و خرد شماری زن است – از دلایل عقب ماندگی جامعه می دانستند.
آن‌ها باحوصله و سر فرصت مسایل و مشکلات را برایم توضیح می دادند بدون آنکه ژست برتر گرفته و با جواب خود جوان بی تجربه را تحقیر کنند. عبارت «همه که این را می‌دانند » که در تبادل نظر بسیار رایج است و برای برجسته کردن استدلال سطحی عجیب و غریب به کار می‌رود، برای شان حرام بود. وقتی که دیدگاه خام ولی متفاوت خود را بیان می کردم، حساسیت بی‌معنی وجود نداشت تا که شخص چون عقیده اش به چالش کشیده شده، دلخور شده و با حمله شخصی جواب دهد.
برای آن‌ ها روحانیون دو رو و دغل قابل اعتماد نبودند و از ترویج خرافات مذهبی انتقاد کرده و از قبول آن در سطح تحصیل کرده ها واهمه داشتند. من در شهرستان با هم خانگی با پدر و مادربزرگم،که سادات حساب می شدند، بزرگ شده بودم و شاهد انزجار شان از آخوند ریاکار بودم.

از ماست که برماست

با این وجود هنوز از ماست که بر ماست و آنکه مردم لایق نظام سیاسی خود هستند، برایم قابل قبول نبود. بیست ساله و خوش بین بودم و به لطافت طبیعت بشر، تمدن، فرهنگ و برتری منطق بر خرافات برای بهبودی مملکت اعتقاد داشتم.
مثل روز برایم روشن بود که مردم از اشتباهات خود سریع یاد گرفته و دوباره در تله استبداد دیگری نخواهند افتاد.کم کم که انقلاب اسلامی به راه دیکتاتوری رفت و زورگویی و عوام فریبی نه تنها از بین نرفت بلکه قویتر شد، هنوز به آن امید چسبیده بودم که مطمئنا مردم به زودی از خواب بیدار خواهند شد و قبل از آنکه در چنگال اسلام خرافاتی خفه شده و مغزشان شستشو شود، به وقاحت سخنان خمینی و جلوی پس رفت اجتماعی و پی روی کور از خط امام خواهند گرفت.

گذشت زمان خطایم را ثابت کرده است. تجربه‌های شخصی از افکار و رفتار هموطنانم در چهل سال گذشته، فرزانگی پنهان در پشت عبارت از ماست که بر ماست، برایم آشکار شده است.
ما ملتی نیستیم که برای بهبود اوضاع با عوامل زورگو در بی افتیم. قادرهم به یادگیری از گذشته نیستیم. هیچ چشم اندازی برای ساخت آینده نداریم و از ترس دگرگونی، حتی نمی خواهیم نقشی در بحث آن داشته باشیم.
شباهت بین تظاهرات ۱۳۵۷که با سرنگونی شاه ختم شد و اعتراضات این امروزه کم است، فقط یک پایه اساسی متداوم است: استبداد شاه مورد تنفر بود و متظاهرین «مرگ بر شاه» را شعار می دادند. امروزه ولی فقیه شعار «مرگ بر دیکتاتور» به گوشش میرسد.
هر وقت که از حکومت مأیوس می‌شویم و خطر افتادن به چاه برایمان مسلم می شود، فوراً شعار «مرگ بر …» را از سر می گیریم. اصلاً نمی‌ خواهیم فکر کنیم که بت پرستی ماست که رهبر را بی‌معنی گُنده و بی‌شرم می‌کند و زمانی که وی ما را به لب چاه می‌برد تا که توی آن بی افتیم، دوباره بابی فکری ولی مشتاق و آب شور و هیجان دست خود را به دامن مستبد دیگری دراز میکنیم تا که در چاه دیگری بی افتیم.
در سال ۱۳۵۷، روحانیون سازندگی و نظم لازمه را داشتند تا که نیرو های اجتماعی علیه شاه را تقویت و سپس برای وجود یک جامعه اسلامی عقب‌مانده آن‌ها را مهار کنند. مردم دروغ‌ های خمینی را مانند بچه که با حرف گول میخورد، بلعیدند: «الله اکبر، خمینی رهبر!»
امروزه، ۱۳۹۷، چهل سال بعد، برای چندم بار بازهم لب چاه و پرتگاه هستیم. اما هیچ اندیشه ای برای جواب به تقاضا های پراکنده و تظاهرات مجزا سازمان نیافته ایم. یک پرچم اتحاد ملی که زیر آن ایرانیان سردرگم بتوانند متحد شوند، وجود ندارد. هیچ شعار مثبت خوانده نمی شود.
سرعنوان های تظاهرات این گونه نوشته شده اند: «آب می خواهیم»، «ما دستمزد و حقوق خود را می خواهیم»، «چرا گرانی؟» …
در عمل حق خود را از رژیمی میخواهیم که حق ملت را با وقاحت از چهل سال قبل گرفته است. اصول مردم سالاری و قبول مسئولیت شهروندان برای عمل مشترک هنوز قابل درک و فهم نیستند. تصور برای تغییر اساسی مانند نفی استبداد، طرد زور گویی خانگی و سیاسی، قبول نیست. گفتگو از آن کلاً اجتناب می شود. بسیاری هم حتیٰ از تفکر به آن واهمه دارند.
برای تظاهر کنندگان امروز، تنها امید بهبود، معجزه یک ناجی مستبد است تا با ظهورش میلیون ها ایرانی به خیابان بریزند و برایش شعار«زنده باد…» دهند.
چه اتفاقی خواهد افتاد اگر معجزه نشود؟

ساخت و پاخت بین جلاد و محکوم

چهل سال طول کشید که روحانیون با حرف خوش ظاهر، قلنبه ولی توخالی و دروغ، کشور را داغان کنند. چهل سال هم طول کشید تا آب دروغ و حس ناامیدی مردم را اشباع کرده و در نفس آخر، شهروندان واکنش نشان دهند.
در این مدت، مردمان مطیع و پی گیر نفع شخصی، با درد ساختند تا که شاید به درمان رسند. بجای آنکه امروز بکارند و فردا درو کنند، امروز را خوش دانستند و برای فردا هیچ فکری نکردند. اگر سرکوبی و خفقان برای افرادی بیش از حد سخت بود، مهاجرت و پناه جویی را ترجیح داده و از کشورشان رفته و اکثرا در امنیت غرب خانه گرفتند.
گرچه همه سنگ ایران را به سینه میزنند، ولی تا حال نتوانسته اند در سرزمین امن و دور از چنگال رژیم عقیم اسلامی، زیر بیرق مشترک جمع شوند. خلاف منطق و با کج فکری، با دعوا و قهر بین خود، روحانیون را تقویت کردند.
بعد از این همه سال، مخالفان سیاسی ساخت یافته ما، به یک گروهک تروریستی فرقه ای اسلامی – مجاهدین خلق محدود است. این فرقه بی حساب پول شٌسته برای سیاستمداران غربی وا مانده و تندرو مانند جان بولتون – یک چهره برجسته و شناختهٔ رژیم خودکام دونالد ترامپ – خرج می‌کند تا که در جلسات خودمانی اش بر علیه رژیم تهران سخنرانی کنند.
درندگی و پشت کار تهران برای از بین بردن آنها، به این فرقه اهمیت خاصی بخشیده است. مجاهدین خلق خود را تنها جایگزین برای رژیم دین سالار معرفی می کنند. ولی هر دو طرف خونخواه و از یک مایه هستند و گذشته هایشان را نمی توان به آسانی پاک کرد.
در میان ایرانیان خاموش در غرب، کسانی که در برابر رژیم ایستاده، هر قدر که محترم، آگاه و دلسوز باشند، در انزوا هستند و اثری برای خلق جنبش سیاسی ندارند. ضعف ایرانیان مقیم خارج به نفع روحانیون است که که دیگر نیازی به تقسیم کردن ندارند – کنار گرفتن از همشهری طبیعت ایرانی است – تا که حکومت کنند.

در کشور، زمانی که زنان مجبور به پوشیدن حجاب شدند تا که زیر نظر مرد اداره شوند، اکثریت، حتیٰ زنان تحصیل کرده، کف زدند، وبا بسیجی و حزب اللهی بنحوی همدست شدند.
مومن دو آتشه شیعه زمانی که زرتشتی، یهودی و مسیحی با زور مجبور به تبعید شدند و اموالشان مصادره شد، مسرور شدند و حتیٰ چرت و پرت آخوندی را رواج دادند. سالهاست که بهائیان و اهل سنت، مسلمانانی مانند شیعیان، از مشاغل دولتی محروم و در بخش خصوصی زیر تهدید و خواری هستند. ولی کی کنارشان از اول ماجرا ایستاد؟
در این چهل سال، شیعیان این خشونت ها را به دیده نگرفته اند، و حتیٰ با تکرار عبارت «به من چه» منکر آن شده اند. اکثریت مردم برای حفظ حق شهروندی و جلوگیری از آزار و اذیت به مظلومان اقلیت اقدام نکردند. هر قدر که بی عدالتی واضح تر، و استبداد آشکار تر شد، کمتر کسی برای دفاع از عدالت و طرد زور گویی سر پا ایستاد. وقتی هم که چنین شخص محترمی صدایش در آمد، هوا دارانش را روی انگشت یک دست می شمرند. من کاری به داد سخن و حرافی در صحن خانه برای لاف زدن ندارم، صحبت من از محافل عمومی و عمل کرد مشترک با همشهری است.
عدالت برای همه! شعار ایرانی است که فقط در نا امیدی سر می دهند. ولی عدالت زمانی فراهم است که مردم یاد بگیرند که از اصول اساسی آن دفاع کنند و با حمایت از آنها زیر فرمان هر گونه دیکتاتور بی رحم نروند و دایم سنگ رهبر معظم را به سینه نزنند.
شاید برخی از مردم از واکنش رژیم می ترسند، اما بسیاری از آنها حتی اگر خشونت را رد می کنند، هر چیزی را که تحت عنوان شیعه دوازده امامی نباشد، طرد می‌کنند و حتیٰ میان خود با هر بهانه‌ای دعوا می کنند.

رضا شاه، بیا پس!

از ده ماه پیش، تظاهراتی که در اکثر شهرها صورت می گیرد، خبرهای امید بخش بوده اند. عاقبت، اکثریت بیدار شده و به نتایج بی حیایی خوفناک رژیم دین سالار اعتراض میکنند.
تظاهرات با شعار علیه دولت و رییس جمهور، حسن روحانی، شروع شدند. کم کم، با شجاعتی که از نا امیدی سرچشمه میگیرد، لحن تند شد و مرگ بر دیکتاتور شنیده و بر روی دیوار در سراسر کشور نوشته شد.

لیکن، «مرگ بر »… با «زنده باد…» همراه نیست.
واقعیت وحشتناک روشن است: هیچ رضایت و موافقت عمومی برای شکل دادن به آینده وجود ندارد. مردم به گذشته نگاه می کنند: شعار رضا شاه، بیا پس! صدایست بلند که رویای یک دیکتاتور سکولار را می پرورد.
کلاً ما از ضد و نقیض در برداشت سیاسی واهمه نداریم. حالا که با بت رهبری مستبد معظم، هر قدر منفور، به لبه پرتگاه سیاسی و اجتماعی رسیده ایم، از ترس پرت شدن به پرتگاه، نگاهمان را به گذشته دوخته و باز هم عقب عقب می رویم. یک دیکتاتور سکولاری مانند رضا شاه، نسخه ای از گذشته را، خواب می بینیم. طعنه تاریخ آن است که با انقلاب اسلامی پایه اجتماع خود را در اصول چهارده قرن پیش ریختیم؛ حالا که سر به سنگ خورده، با برگشت به هفتاد سال پیش راضی هستیم.

ما زندانی فرهنگ مرکزگرا و قوی هستیم. تا زمانی که رژیم با منافع شخصی گروهی بسازد و باقی با بخشش بخور و نمیر زندگی کنند و صدقه خور باشند، صدایمان در نمی آید. از افتادن در دام حقه بازان سیاسی با زبان چرب و نرم نه تنها واهمه نداریم، بلکه آن را از علایم زرنگی کاذب خود میدانیم.
وقتی که اندکی از یک آزادی محدود و شخصی لذت ببریم، همانند نوجوانی هستیم که بر خلاف دستور پدر، و پشت سرش عمل میکند و از زرنگی خود که با دروغ، کتمان و ظاهر سازی همراه است کیف می کند. ولی ضمناً در عام، از پدر و رهبر بت می سازد و اجازه می هد که نخبه گرایی برومند شود و تا زمانی که رژیم از فشار داخلی منفجر و بت تکه‌تکه نشده، با آن می سازد.
امروزه، نماد خدای ما در عالم، رهبر معظم، در خطر سقوط است. احتمالا وقتی این اتفاق بیافتد – اگر این اتفاق هم اکنون پشت سر است – عوام الناس مانند ۱۳۵۷ با خرابی یادبود های جمهوری اسلامی سرمست خواهند شد و بر بقایای شکسته رژیم ادرار خواهند کرد. سپس بت دیگری را ساخته و پایش را خواهند بوسید. چرا ما دون پرست هستیم؟ رهبری کشور را به دون دادن و با وی هم سفره شدن ما را دون همت کرده است.

عذاب و ناهشیاری جمعی

شعار رضا شاه، بیا پس! مردکی را در در واشنگتن امیدوار کرده است. او نوه رضا شاه و پسر محمد رضا شاه است که انقلاب اسلامی از کشور بیرون کرد.
محروم از درک و بدون تصور و قابلیت سیاسی، وی زندانی یک اندیشه احمقانه اما گسترده ایست که معتقد است روحانیون، بیگانه هایی از یک سیاره دیگر هستند که کشور را دزدیده اند و مردم که قربانی این دشمنان هستند، باید کشور خود را از آن‌ها پس بگیرند.

رضا پهلوی صغیر در چند روز پیش نوشت: «هم‌میهنان من به دنبال پایان دادن به جمهوری اسلامی هستند نه فقط به خاطر اینکه رژیمی اقتدار گرا، فاسد و بی‌کفایت است بلکه به این دلیل که رژیمی است غیر ایرانی‌ و ضد ایرانی‌.»

پس از انقلاب، غیر ایرانی بودن رهبران و چاکران جمهوری اسلامی، رشتهٔ فکر وعقده روحی نخبگان شاهنشاهی و مردمانی بود که از انقلاب مأیوس بودند. با انکار این حقیقت که ایرانی است که در ایران با استبداد حکم می کند، این اشخاص واقع‌بینی را منکر هستند تا که بحث خنثی شود. رژیم محمدرضا پهلوی هم رژیمی اقتدار گرا، فاسد و بی‌کفایت بود که مانند روحانیون امروز وقتی با تظاهرات مردمی مواجه شد با اشتباهات سیاسی تیشه به ریشه خود زد.
رضا شاه، بیا پس! صدایی برای بازگشت رضا پهلوی صغیر بر راس دولت به ایران نیست. عذاب ملت ایران در ذهن فرهنگ سیاسی است. فراخوانی رضا شاه صدای رد و نهی استبداد اسلامی و خواست استبداد سکولار است که شاید به ایرانیان آزادی های شخصی را دهد که روحانیون ممنوع کرده و حاضر به دادن آنها به ملت نیستند. سلسله آخوندی حق خود میداند که افکار و اعمال مردم را، حتی در اتاق خواب و زیر لحاف، تفتیش کند.
دموکراسی بر اساس قبول مسئولیتِ تقسیم قدرت سیاسی بین مردم است. ملت ایران هنوز آمادگی و پختگی لازم را برای پذیرش چنین مسیولیتی را ندارد.
حسن شریعتمداری، در یک مقاله تحلیلی روشن، «رانده از استبداد، مانده از دموکراسی»، به طور خلاصه در مورد تعدادی از انقلاب هایی که از صد سال پیش در ایران شد، چنین نوشت:
«ما نه طالب اینیم و نه حافظ آن. دائماً از این ستون به آن ستون پناه می‌بریم. علیه دیکتاتورها قیام و انقلاب می‌کنیم، تظاهرات و فعالیت سیاسی و اجتماعی می‌کنیم، ولی تا اجتماع اندکی باز می‌شود، ازجامعهٔ باز، می‌هراسیم و در تضعیف بنیادهای آن می‌کوشیم و هرج‌ و مرج را حاکم می‌کنیم و باز دوباره آمدن دیکتاتوری ظاهر الصلاح را آرزو می‌کنیم.»
«[…] نهایتاً از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
« […] ذهنیت ما تقسیم قدرت سیاسی و اجتماعی را درعمیق‌ترین لایه‌های خود پذیرا نیست. ما یا حاکمیم و یا محکوم . یا شاه و ولی فقیه و یا رعیت و امت. شهروند مدرن با پذیرش تقسیم قدرت و قبول مسئولیت ناشی از تعلق سهمی از قدرت اجتماعی و سیاسی به او متولد می‌شود و از رعیت و امت به شهروند ارتقاء منزلت می‌یابد. شهروندان ما، اما، هنوز دوران جنینی خود را طی می‌کنند و اکثرا متولد نشده‌اند.»

افسوس از آن ملت

که از کوزه اش همان برون تراود که در اوست. و به عبارتی دیگر : از ماست که بر ماست.

خليل جبران نوشت:
• افسوس از آن ملت که صدایش بلند نمیکند مگر آنکه که پشت جنازه راه رود، خود را فقط در میان ویرانه ستایش می کند و هر امر را میپذیرد تا که گردنش را بین شمشیر و کُندَه بگذارند.
• افسوس از آن ملت که فرمانروای جدید را با شیپور خوش آمد میگوید، و با هَو و جنجال از وی وداع میکند و سپس یک فرمانروای دیگر را باز با شیپور خوش آمد میگوید.
• افسوس از آن ملت که خِرَدمَندانش سالها ست که گُنگ شده اند و مردان قوی اش هنوز در گهواره هستند.

(Khalil Gibran, p. 20 – 22, The Gardens of the Prophet, 2000, London)

ما ذیل را اضافه می‌کنیم
• افسوس از آن ملت که در هر انتخابات تقلبی و دستوری جهوری اسلامی، با سرمستی به هر مرد بی عرضه و فاسد رای می‌دهد که نماینده اش شود.
• افسوس از آن ملت که برای اعتراض به سرکوب فعالان حقوق بشر به خیابان نمی ریزد و در قبال زندانی شدن نسرین ستوده صدایش در نمی آید.
• افسوس از آن ملت که فراموش کرده است که چرا کاوه مدنی از ایران فراری شد و چطور کاووس سید امامی به قتل رسید.
• افسوس از آن ملت که غصه اعدام شدنگان را نمی خورد و به اشخاصی مانند رامین حسین پناهی در انتظار اعدام،رحم نمی کند.
• افسوس از آن ملت که تحصیل کرده هایش ساعت ها با مشتاقانه کاتالوگ خرید جنس را مطالعه میکنند و هنگامی که مجبور باشند قرآن خوان کاذب اند، اما بیش از یک دقیقه در دست خود کتابی را نگه نمی دارند.
• افسوس از آن ملت که به دایی جان ناپلئون می‌خندد ولی متوجه نیست که به خودش می خندد.
• افسوس از آن ملت که خودش را ناف دنیا میداند ولی در آبادی کشورش بی توان و کور و کوته فکر است.

امروز، بعد از چهل سال ذلت و خواری، صدای مردم در آمده است ولی چون هماهنگی نیست، نیروها هدر میرود. حالا کمتر کسی حاضر به ساخت و پاخت با جمهوری مفسد است زیرا جیب خالی است.
همه له له می‌زنند و از اجتماع فاسد عذاب می‌کشند و امیدی نیست که از آلودگی آب، هوا و محیط جان سالم بدر برند. ولی اگر یک خود کام خونخوار دیگر وعده کاذب دهد و زورش کافی باشد،به آغوشش پناه خواهند برد.
هیچ راه حل سریع برای تغییر ذهن وفادار به اسلام عقب مانده وجود ندارد. هیچ راهی برای بهبود وضع و عذاب دور کشیدن نیست ، مگر اینکه یاد بگیریم که نفع شخصی را کنار بگذاریم، با هم بسازیم و از بحث های همگانی حمایت کرده و از انتقاد صحیح نترسیم. حقایق و دنیا را هر گونه است با خوبی و بدیش ببینیم و قبول کنیم.
دیکتاتور دیگری چرخش دیگری از استبداد خواهد بود، اما جامعه را بهبود نخواهد داد.
ذهنیت ما از زمانی که حاجی بابای اصفهان منتشر شد و خاطرات میرزا ابوالحسن خان ایلچی در اوایل قرن نوزدهم نوشته شد، کمتر تغییر کرده است. راه بلوغ سیاسی و اجتماعی دراز و آشوار است.
امروز نسل جوان نا امید است و از پدر و مادرش که زمان انقلاب هم سن وسال اش بودند خرده میگیرد که این چاه را آن‌ها برایش کندند. ایرادگرفتن جای خود دارد ولی گناه بزرگ‌تر نسل گذشته آن است که قابلیتی برای پرورش شهروند نداشته است. بجای آنکه از اشتباهات درس گرفته ونتایج آنرا با نسل جوان در میان بگذارد، با ساخت و پاخت روزمره با رژیم اسلامی بر آن‌ها پوشش گذاشته اند. برای آنکه در چاله دیگر نیافتیم، نسل جوان باید به آینده بنگرد و خطای مادر و پدرش را تکرار نکند. سرپیچی از اسلام سیاسی زورگو با طغیان بر علیه زورگویی خانگی شروع می شود.

Print Friendly, PDF & Email